I long to lead the world in ecstacy
در واقع این نوشته یک ماه پیش است که از دهن افتاده چون که وی پی ان قطع بود.
هیچ چیز محکمی در زندگی من نبوده، هیچ دوستیِ محکمی، هیچ قطعیتی، هیچ چیزِ ثابتی. مهم ترین اثرش هم استرس همیشگیِ من است. و در جدید ترین پرده اینکه هیچ چیز دیگر گویا خوشحال کننده نیست و حتی کاری از کیک های خامه ای درشت هم بر نمی آید.
یک ساعت اول از شدت سیری و خستگی خوابیدم، البته خواب آسانی نبود چون خورشید مدام از زوایایی مثل لایِ پرده، پنجره روی سقف و یا حتی بازتابِ ماشین بغلی قصد فرو رفتن به چشم حقیر را داشت. خواب اولیه پریده بود که متوجه تغیرات شدم که یکی از ما جلوی اتوبوس کنار راننده نشسته. فکر کردم جای بدی است و در یک حرکت فداکارانه قصد نجاتش را کردم، البته بعد فهمیدم که بهترین جای اتوبس آن جاست: نمای کاملی از منظره بیرون به علاوه خنکیِ کولر و بیش ترین فاصله از صدای موتور.
منظره های کویر بیش از اندازه بزرگ ند. حس تعجب بیش از حد نیاز است. رنگ ها ملایم اند ولی و خیلی طبیعی. کوه های دور، زیر نور خورشید شکل های خاصی پیدا می کنند، بعضی اوقات حس نمی کنی که سه بعدی هستند، فقط یک رنگ تخت روی تابلو هستند که در مرز با آسمان و ابرها مشخص شده اند. جاده بی انتهاست و کویر اطراف هم زیر یک مهِ رقیق تا کوه ها می رود. گاهی به سر آدم می زند که چرا این کویر های قشنگ خالی مانده اند و کسی پیِ آبادی شان نرفته. البته این ها همه فکر هایی است که به محض خاموش شدن کولر از سر می پرند چه برسد به حس کردن گرما. کویر مثل خیلی چیزهای دیگر از دور و با فاصله قشنگ است و شاید تفاوت ش با چیزهای دیگر در این دسته این باشد که مشکل کویر عظمت و ساده نشدنی بودن ش باشد نه ترک هایی که ابهتِ ساختگی اش را لکه دار می کند. البته دریا این طور نیست و جور دیگری ست که حوصله شرحش را ندارم.
خیلی سیگار می کشم، گاهی سرفه های بدی هم می کنم که انگار قفسه سینه ام خالی است و سرفه در آن می پیچد و دیواره های ش می سوزد و می سوزد.
گاهی حتی خودم هم نمی دانم که چه مشکلی دارم، هیچ کس دیگری هم نمی تواند کمکی کند. حتی یک وقت هایی خودم مچ خودم را می گیرم که دارم ادای حال بد را درمیاورم و حتی گاهی مچ گرفتنم اشتباه بوده و واقعاً حالم بد بوده.
از همه فرار می کنم، با هیچ کس صحبت نمی کنم ولی با همان معدود آدم هایی هم که صحبت می کنم درگیر می شوم و کار به دعوا می کشد. این وقت ها حس می کنم از همه متنفرم و بیش تر از همه از خودم.
دوست دارم به این که آینده مشخص نیست امیدوار باشم.
راستش من تصمیم نمی گیرم در بیش تر موارد و اگر بپرسید خب پس چه طور این کار و آن کار آن طور و این طور شد؟ باید بگویم که من خودم را به جریان سپرده ام، مثلاً من تصمیم نمی گیرم که این طور باشم یا آن کار را بکنم، خودش می شود، اتفاق می افتد، هیچ قصدی در کار نیست، هیچ برنامه ریزی نیست. جدیداً دارم خیلی حساس می شوم و حتی چیز های خیلی کوچک سریع می رود روی مغزم و داغان می کند. شاید بپرسید که چرا این دو جمله اخیر در پاراگراف مربوط به تصمیم هستند که من می گویم ای مخاطبان کنجکاو اندکی صبر. به نظرم در حال تند شدن هستم، خیلی تند و خشن. که ریشه همه اش هم در ایده آلیست شدنم است. یعنی این طور شده ام یهو. به نظرم خوب است اتفاقاً، چون هر مشکلی که دارم از سر مصالحه و مسامحه است. مثلاً همان اول می دانستم دانشگاه چقدر گه است ولی مسامحه کرده و گفتم که خب این یکی از همه کم اشکال تر شاید باشد و حالا مجبورم تا تهش بروم. یا برفرض مثال های دیگری که حوصله شان را ندارم. پس از این به بعد فقط باید از هر آیتمی امتیاز کامل کسب شود وگرنه گوشه چشمی نخواهم داشت و این یعنی هر چه بیش تر گوشه گیر شدن. البته من یادم هست که وقتی گوشه بازی می کردیم خوب بود و این طور نبود که همواره ببازم. البته باید قبول کرد سال ها گذشته و حتی قواعدش هم دقیق به صحن حافظه نمی آید.